یلدای حمید (مسابقه یلدایی شماره 4)
حمید، پسر بچهی نه ساله ای که همیشه پر از شور و هیجان بود، امسال حس عجیبی نسبت به شب یلدا داشت. از زمانی که یادش می آمد، شب یلدا یکی از مهم ترین شب های سال برای خانوادهشان بود. هر سال در خانهی بزرگ پدربزرگ جمع می شدند، سفرهی یلدا پهن می کردند و شبی پر از خنده و شادی را کنار هم سپری می کردند. اما امسال اوضاع فرق داشت.
چند ماهی می شد که پدربزرگ از دنیا رفته بود. بعد از فوت او، همه چیز تغییر کرده بود؛ خانواده دیگر مثل گذشته صمیمی نبودند و هر کسی سرش به کار خودش گرم بود. حمید متوجه شده بود که شب یلدا نزدیک است، اما هیچ خبری از برنامه ریزی و دورهمی نبود. این موضوع حسابی او را ناراحت کرده بود.
یک روز صبح، وقتی حمید در اتاقش نشسته بود و به دفتر خاطراتش نگاه میکرد، یاد خاطرات شب یلدای سال های قبل افتاد. صدای خنده های بلند عمو رضا، داستان های خاله مهین و شوخی های دایی سعید در ذهنش زنده شد. ناگهان فکری به ذهنش رسید: چرا خودش برنامه ریزی نکند؟
آن شب، وقتی خانواده دور میز شام نشسته بودند، حمید موضوع را مطرح کرد:
• "مامان، چرا امسال یلدا هیچ خبری نیست؟"
مادر نگاهی غمگین به او انداخت و گفت:
• "پدربزرگ که رفت، انگار دل همه سرد شد. دیگه کسی حوصله دور هم جمع شدن نداره."
اما این جواب برای حمید کافی نبود. او به مادرش گفت:
• "اگه کسی نمیخواد کاری کنه، من خودم همه رو دعوت میکنم."
مادر ابتدا حرف او را جدی نگرفت. اما فردای آن روز، وقتی دید حمید با دفترچه تلفن روی مبل نشسته و با اعضای فامیل تماس میگیرد، حسابی تعجب کرد.
اولین تماس: عمو رضا
حمید تلفن را برداشت و شماره عمو رضا را گرفت. بعد از چند بوق، صدای گرم عمو را شنید:
• "سلام، حمید جان! چطوری؟"
حمید با هیجان گفت:
• "سلام عمو! خوبم. شما چطورید؟"
عمو خندید و گفت:
• "خوبم، پسر. چی شده به ما زنگ زدی؟"
حمید گفت:
• "عمو، می دونی که شب یلدا نزدیکه، درسته؟ قراره توی خونهی ما یه جشن بزرگ بگیریم. حتماً بیایید!"
عمو رضا کمی مکث کرد و گفت:
• "آخه حمید جان، سرمون خیلی شلوغه. شاید نتونیم بیایم."
حمید با اصرار گفت:
• "عمو! اگه شما نیایید، پس کی قراره خاطرات بامزهی قدیمی رو تعریف کنه؟ همه منتظرن صدای خنده های شما رو بشنون!"
عمو رضا خندید و گفت:
• "باشه، پسر زرنگ! نمی تونم نه بگم. ما هم می آییم."
دومین تماس: خاله مهین
حمید شماره خاله مهین را گرفت. خاله بعد از چند لحظه جواب داد:
• "سلام عزیزم! چطوری حمید؟"
حمید با صدایی پر از انرژی گفت:
• "سلام خاله! خوبم. شما چطورید؟"
خاله با خنده گفت:
• "خوبم. این روزا سرم خیلی شلوغه."
حمید مستقیم به سراغ اصل مطلب رفت:
• "خاله، قراره شب یلدا توی خونهی ما جشن بگیریم. حتماً بیایید!"
خاله آهی کشید و گفت:
• "حمید جان، خیلی خستهام. فکر نمی کنم بتونم بیام."
حمید با صدایی محکم گفت:
• "خاله، اگه شما نیایید، کی میخواد داستان های قدیمی پدربزرگ رو تعریف کنه؟ من دلم برای اون داستان ها تنگ شده."
خاله مکثی کرد و بعد با صدایی آرام گفت:
• "باشه، عزیزم. اگه اینقدر دلت می خواد، می آیم."
سومین تماس: دایی سعید
حمید شماره دایی سعید را گرفت. صدای خواب آلود دایی را شنید:
• "حمید، پسرجان، این وقت صبح چی شده؟"
حمید با خنده گفت:
• "دایی، شب یلدا داریم. می خوایم خونهی ما یه جشن حسابی بگیریم. شما باید بیایید!"
دایی خمیازهای کشید و گفت:
• "آخه حمید جان، این روزا خیلی حال و حوصله ندارم. فکر نمی کنم بتونم بیام."
حمید با جدیت گفت:
• "دایی، اگه نیایید، مسابقهی شعری که ترتیب دادم ناقص میشه. من فقط رو شما حساب کردم!"
دایی که حالا کنجکاو شده بود، گفت:
• "مسابقه؟ چه مسابقهای؟"
حمید خندید و گفت:
• "شما بیایید، خودتون می بینید. خیلی جذابه!"
دایی با خنده گفت:
• "باشه، باشه! نمی ذارم مسابقهات خراب بشه."
چهارمین تماس: عمه زهرا
حمید به عمه زهرا زنگ زد. عمه با صدایی مهربان گفت:
• "سلام پسر گلم! چه خبر؟"
حمید گفت:
• "سلام عمه! شب یلدا نزدیکه و ما قراره یه جشن بزرگ بگیریم. شما هم باید بیایید."
عمه گفت:
• "حمید جان، شما خودتون جشن بگیرید. من نمی خوام مزاحم بشم."
حمید با ناراحتی گفت:
• "عمه، این چه حرفیه؟ بدون شما جشنمون کامل نمیشه. پدربزرگ همیشه می گفت شما قلب این خانواده هستید."
عمه با صدایی پر از احساس گفت:
• "باشه، عزیزم. منم می آیم."
وقتی تماس ها تمام شد، حمید به مادرش گفت:
• "مامان، همه گفتن میان. حالا باید یه جشن درست و حسابی راه بندازیم."
مادر که از جدیت او شگفت زده شده بود، پذیرفت کمک کند. آن ها از همان شب شروع به آمادهسازی کردند...
حمید با کمک خواهرش خانه را تمیز کرد، میز یلدا را تزئین کرد، شمع های کوچک روی میز چید و حتی با کاغذهای رنگی، کارت هایی درست کرد که روی هرکدام نوشته بود: "یلدا یعنی کنار هم بودن."
از چند روز قبل، حمید با خواهرش برای مهمان ها برنامهریزی کرد. او تصمیم گرفت مسابقهای برگزار کند تا شب یلدا هیجان انگیزتر شود. مسابقهای که در آن هر کسی باید شعری یلدایی می خواند و هر کس اشتباه می کرد، باید انار پوست می گرفت!
وقتی شب یلدا فرا رسید، مهمان ها یکی یکی آمدند. عمو رضا با یک جعبه بزرگ پر از آجیل، خاله مهین با ظرف بزرگی از شیرینی خانگی و دایی سعید با چند بسته شکلات وارد شدند. همه از دیدن همدیگر خوشحال بودند.
بعد از شام، حمید مسابقه را شروع کرد. همه با هیجان در بازی شرکت کردند و خانه پر از صدای خنده شد. وقتی نوبت به حافظ خوانی رسید، مادر حمید تفالی زد و شعری آمد که انگار برای آن شب سروده شده بود: "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق."
در پایان شب، همه از حمید تشکر کردند. عمو رضا گفت:
• "حمید، تو کاری کردی که ما بزرگترها نتونستیم. دمت گرم!"
خاله مهین گفت:
• "پدربزرگت همیشه بهت افتخار می کرد. حالا بیشتر از همیشه بهت افتخار میکنه."
مادرش او را در آغوش کشید و با صدایی پر از محبت گفت:
• "حمید، تو امشب قلب همه ما رو گرم کردی."
حمید که حالا احساس میکرد موفق شده، لبخندی زد و گفت:
• "من فقط نمی خواستم حرف پدربزرگ فراموش بشه."
آن شب، خانواده حمید دوباره مثل یک خانواده واقعی شدند و گرمای شب یلدا تا مدتها در دل هایشان ماند.
مهلت شرکت در این مسابقه به پایان رسیده است.