یلدای خرس کوچولو (مسابقه یلدایی شماره 5)
در یک جنگل سبز و سرد، خرس کوچولویی به نام پَشمالو زندگی می کرد. او هنوز خیلی کوچک بود و تجربه های زیادی نداشت، اما امسال قرار بود برای اولین بار شب یلدا را با خانواده و دوستانش جشن بگیرد. پشمالو از چند روز قبل بسیار هیجان زده بود. او نمی دانست شب یلدا دقیقاً چه شکلی است، اما پدرش گفته بود: "شب یلدا شبی است که کنار هم جمع می شویم، می خندیم، داستان می گوییم و حسابی خوش می گذرانیم. به این شب، یلدا می گویند چون طولانی ترین شب سال است و بعد از آن روزها کمکم بلندتر می شوند. این شب برای ما خرس ها هم بهانهای است که دور هم باشیم و از این آخرین شب قبل از خواب زمستانی لذت ببریم."
آن روز صبح، مادر خرس ها دست به کار شد. او میوه های جنگلی مثل توت ها و تمشک ها را جمع کرد، گردو و فندق از انبار آورد و عسل خوشمزهای که از تابستان ذخیره کرده بودند را وسط سفره گذاشت. پشمالو دور مادرش می چرخید و پرسید: "مامان! چرا همه این خوراکی ها رو آماده میکنی؟"
مادر با لبخند گفت: "شب یلدا شبی طولانی است. باید انرژی داشته باشیم تا بیدار بمانیم و از کنار هم بودن لذت ببریم."
وقتی شب شد، همه خرس ها دور سفرهای بزرگ که وسط غار پهن شده بود جمع شدند. پدر خرس که همیشه داستان های جذابی بلد بود، گفت: "حالا که همه اینجا هستیم، اجازه بدهید یک داستان بامزه از جوانیام برایتان تعریف کنم." همه خرس ها خندیدند، چون می دانستند پدر خرس همیشه داستان های خنده دار دارد.
پدر شروع کرد: "یک بار وقتی جوان بودم، تصمیم گرفتم از لانه خرگوش ها عسل بدزدم، چون فکر می کردم آنها کندوی مخفی دارند. بهجای عسل، کلهام را توی سوراخ شان گیر انداختم و یک عالمه گرد و خاک خوردم."
همه با صدای بلند خندیدند و پشمالو پرسید: "بابا، یعنی خرگوش ها عسل ندارند؟"
پدر خندید و گفت: "نه پسرم، عسل کار زنبورهاست!"
بعد از چند دقیقه استراحت، پدر خرس گفت: "بگذارید یک داستان دیگر هم بگویم." او ادامه داد: "یک بار فکر کردم که اگر یک ماهی خیلی بزرگ بگیرم، می توانم همهاش را خودم بخورم. وقتی به رودخانه رسیدم، دیدم ماهی خیلی بزرگی زیر آب است. دستم را دراز کردم تا بگیرمش، اما متوجه نشدم که سایهام روی آب افتاده. ماهی چنان فرار کرد که فقط یک عالمه آب روی من پاشید!"
همه دوباره خندیدند و پشمالو با شیطنت گفت: "بابا، این بار هم ماهی ها تقصیر نداشتند!"
پدر با خنده گفت: "درست می گویی، پسرم. ماهی ها هم باید مراقب خودشان باشند."
سپس داستان سوم را شروع کرد: "وقتی کوچک بودم، یک روز برای پیدا کردن عسل بالای درخت بزرگی رفتم. فکر می کردم بالای آن کندوی خیلی بزرگی باشد. ولی وقتی بالا رسیدم، فهمیدم چیزی جز یک لانه پرندگان نیست! و پرندگان آن قدر سر و صدا کردند که کل جنگل از خواب بیدار شد."
پشمالو با خنده گفت: "بابا، تو همیشه دنبال عسل بودی!"
پدر با لبخند پاسخ داد: "بله پسرم، عسل خیلی خوشمزه است، ولی باید همیشه حواسمان باشد که درست و منصفانه به دستش بیاوریم."
بعد از داستان گویی، مادر خرس ها شروع به خواندن یک شعر قدیمی درباره شب های سرد زمستان کرد. صدای گرم و ملایم او باعث شد همه احساس آرامش کنند. اما پشمالو هنوز پر از انرژی بود و مدام سوال میپرسید.
وقتی ساعت ها گذشت و آسمان جنگل پر از ستاره شد، پدر خرس گفت: "حالا وقتش است به خواب زمستانی برویم."
پشمالو با تعجب پرسید: "خواب زمستانی یعنی چی؟"
پدر توضیح داد: "خواب زمستانی یعنی تا بهار، می خوابیم و وقتی بیدار شدیم، همه چیز دوباره سبز و زیبا می شود."
پشمالو کمی فکر کرد و گفت: "ولی من هنوز خوابم نمیاد!"
مادر خرس لبخند زد و گفت: "نگران نباش، وقتی حسابی گرم و نرم شدی، خوابت می برد."
آن ها همه کنار هم در غار جمع شدند، پتو های ضخیم شان را دور خود پیچیدند و آرام آرام چشمانشان سنگین شد. اما پشمالو هنوز بیدار بود. او زیر لب گفت: "کاش بهار زودتر بیاد تا دوباره شب یلدا داشته باشیم."
و بالاخره، وقتی صدای آرام نفس های خانوادهاش را شنید، او هم در آغوش مادرش خوابید. جنگل آرام و ساکت شد و همه چیز برای خواب زمستانی آماده بود. اما همه از یک چیز مطمئن بودند: شب یلدای امسال برای پشمالو، شبی بود که هیچ وقت فراموش نمی کرد.
مهلت شرکت در این مسابقه به پابان رسیده است.