یلدای حمید (مسابقه یلدایی شماره 4)

اسامی زیر توانستند به تمامی سوال های مسابقه شماره 4 پاسخ صحیح بدهند.

ردیف

نام و نام خانوادگی

ردیف

نام و نام خانوادگی

1

عرشیا شفیعی

88

کیان صفری

2

امیرمحمد مشتاق

89

پرهام نورمحمدی

3

پانیذ میرخانی

90

شهداد کهندل

4

پارسا یاری

91

مانلی ولی بک

5

ویهان رحیمی

92

مهیار مفیدی

6

سوگل جواهریان

93

رادمهر مرادی

7

آریا جدیری

94

رایبد شمسى میمندى

8

آرتین مخصوصی

95

مهرداد جعفریان

9

ماهور ولی خیابانیان

96

آریا لقمانی

10

دبورا رحیمیان

97

بردیا مختارساسانی

11

هستی علیزاده

98

شهراد یزدیان

12

نیکان زین الدینی

99

ویهان عظیمی

13

فرشته سرلک

100

سامیار عاطفی

14

طاهری

101

محمدامین هادیان

15

فاطمه جباری

102

آراد ابراهیمی

16

نفیسه فاتحی

103

ایمان شجاعی

17

دانیال عسکری

104

فراز کرمی

18

شایلی ترک پور

105

آترین مهدی

19

سمیه عبدالله خواه

106

سورن قربانپور

20

حامد ترک پور

107

وجیهه مختار

21

فربد سایمانی

108

ستایش افتخاری

22

فربد سلیمانی

109

مریم مهدی زاده

23

روژینا فراتی

110

زهرا حیدری

24

ارسام عظیمی

111

مبین ابراهیم زاده نامور

25

صبا شیری

112

رادمان مهرابی فر

26

امیرعلی نعمتی

113

آرتیمان مهرابی فر

27

امیر سام سالاری

114

مریم شکری

28

آراد علوی

115

سعید کاویانپور

29

لعیا غلامی

116

پروین گودرزی

30

امیر سام سالاری

117

آرتین صالحی

31

سلاطینی

118

رادین رضانژاد

32

ساناز کدخدایی

119

ونداد عباس زاده

33

هیراد مرتضوی

120

آرتین نجفی

34

مریم صفاریان

121

پروانه ملیحی

35

محمد مهدی معصومی

122

محمد جواد ابدال محمودآبادی

36

محمدمهدی ترابی

123

کیارش بسطامی

37

راستین رفیعی

124

بهراد هنرور

38

میرمهدی یار اسبقی

125

علیرضا غراهانی

39

امیرسام مدهوش

126

آراد پوستینی

40

کیان حفظی صالحی

127

هدی بهرامه

41

ناناز ملک زاده

128

مریم حفظ اشترکان

42

آرمان صفری شبستری

129

زهرا حافظ

43

مصطفی گرجی دوز

130

علیرضا عظیمی

44

مهرداد گرجی دوز

131

الهه غلامی

45

امیرعلی نعمتی

132

جعفر عظیمی

46

سانان نصری

133

سحر عسگری

47

آرتین صفری شبستری

134

سورنا اکبری

48

کیانمهر دربانی

135

رادین توکلی

49

پوریا شکری

136

رادوین رضائی جعفری

50

امیرپارساشکری

137

اهورا پرویش

51

سمانه شاه حسینی

138

آرتمیس پرویش

52

مهدی شکری

139

نیلوفر صفایی نژاد

53

علی باقریان

140

هیراد

54

ساتیار امیری

141

هلیا سادات طباطبایی

55

ارین صادقی

142

آرمین افتخاری زاده

56

پارسا حیدری

143

آرین افتخاری زاده

57

امیرسام اصلانی

144

آتنا دوشابچی

58

رهام‌کاویانپور

145

نفیسه مه آبادی

59

امیرعلی کاویانپور

146

رضا دوشابچی

60

آرمین امیری

147

نسیم‌ مه آبادی

61

سعید امیری

148

کیانا قلمبر

62

پویان قیطاسی

149

رادین قلمبر

63

سمانه شبابانی

150

ماهان محمدی نیا

64

مانی برهانی اصانلو

151

مهبد محمدی نیا

65

نیکان سلیمی پور

152

ماهان فلاح زادگان

66

نویان سلیمی پور

153

رهام فلاح زادگان

67

سینا حمزه لوئیان

154

آرزو سهرابی

68

سیده افسانه حسینی‌رزم

155

الهه راستی دوست

69

ارتین محمدی

156

سید فرنود عقیلی

70

امیرعلی توکلی

157

شایان جبل عاملی فروشانی

71

اهورا ابوالفتحی

158

مهدی  خسروی

72

هستی علیرضایی

159

آدریان عدل ضرابی

73

تینا شهریاری فر

160

آریا محمدزاده

74

هوراد ابوالفتحی

161

محمدحسین ملاداودی

75

رهام یارى

162

پریدخت داودی

76

صبا بحرینی

163

فائزه ملاداودی

77

عرشیا شفیعی

164

پریدخت داودی

78

دانیال بهمنش

165

رایان فرهمند

79

فاطمه برازنده پیمان

166

علی شیری زاده

80

رایان کریمی

167

سایناز شیرزاد

81

لیلا سیاوشی

168

رایین محتاطی

82

بردیا بابک سلمان

169

سایه شیرزاد

83

کامیاب سید عزیزی

170

امیر علی سالک

84

امین تشکری

171

آرتان اکبری گلزاری

85

پرهام نظربلند

172

باراد خوش اندام اصفهانی

86

کوروش هوشمند

173

آرتین تجددیان فر

87

پارلا صادقی

174 

تقوایی 

حمید، پسر بچه‌ی نه‌ ساله‌ ای که همیشه پر از شور و هیجان بود، امسال حس عجیبی نسبت به شب یلدا داشت. از زمانی که یادش می‌ آمد، شب یلدا یکی از مهم‌ ترین شب‌ های سال برای خانواده‌شان بود. هر سال در خانه‌ی بزرگ پدربزرگ جمع می‌ شدند، سفره‌ی یلدا پهن می‌ کردند و شبی پر از خنده و شادی را کنار هم سپری می‌ کردند. اما امسال اوضاع فرق داشت.

چند ماهی می‌ شد که پدربزرگ از دنیا رفته بود. بعد از فوت او، همه چیز تغییر کرده بود؛ خانواده دیگر مثل گذشته صمیمی نبودند و هر کسی سرش به کار خودش گرم بود. حمید متوجه شده بود که شب یلدا نزدیک است، اما هیچ خبری از برنامه‌ ریزی و دورهمی نبود. این موضوع حسابی او را ناراحت کرده بود.
یک روز صبح، وقتی حمید در اتاقش نشسته بود و به دفتر خاطراتش نگاه می‌کرد، یاد خاطرات شب یلدای سال‌ های قبل افتاد. صدای خنده‌ های بلند عمو رضا، داستان‌ های خاله مهین و شوخی‌ های دایی سعید در ذهنش زنده شد. ناگهان فکری به ذهنش رسید: چرا خودش برنامه‌ ریزی نکند؟

آن شب، وقتی خانواده دور میز شام نشسته بودند، حمید موضوع را مطرح کرد:
•    "مامان، چرا امسال یلدا هیچ خبری نیست؟"
مادر نگاهی غمگین به او انداخت و گفت:
•    "پدربزرگ که رفت، انگار دل همه سرد شد. دیگه کسی حوصله دور هم جمع شدن نداره."
اما این جواب برای حمید کافی نبود. او به مادرش گفت:
•    "اگه کسی نمی‌خواد کاری کنه، من خودم همه رو دعوت می‌کنم."
مادر ابتدا حرف او را جدی نگرفت. اما فردای آن روز، وقتی دید حمید با دفترچه تلفن روی مبل نشسته و با اعضای فامیل تماس می‌گیرد، حسابی تعجب کرد.

اولین تماس: عمو رضا
حمید تلفن را برداشت و شماره عمو رضا را گرفت. بعد از چند بوق، صدای گرم عمو را شنید:
•    "سلام، حمید جان! چطوری؟"
حمید با هیجان گفت:
•    "سلام عمو! خوبم. شما چطورید؟"
عمو خندید و گفت:
•    "خوبم، پسر. چی شده به ما زنگ زدی؟"
حمید گفت:
•    "عمو، می‌ دونی که شب یلدا نزدیکه، درسته؟ قراره توی خونه‌ی ما یه جشن بزرگ بگیریم. حتماً بیایید!"
عمو رضا کمی مکث کرد و گفت:
•    "آخه حمید جان، سرمون خیلی شلوغه. شاید نتونیم بیایم."
حمید با اصرار گفت:
•    "عمو! اگه شما نیایید، پس کی قراره خاطرات بامزه‌ی قدیمی رو تعریف کنه؟ همه منتظرن صدای خنده‌ های شما رو بشنون!"
عمو رضا خندید و گفت:
•    "باشه، پسر زرنگ! نمی‌ تونم نه بگم. ما هم می‌ آییم."
دومین تماس: خاله مهین
حمید شماره خاله مهین را گرفت. خاله بعد از چند لحظه جواب داد:
•    "سلام عزیزم! چطوری حمید؟"
حمید با صدایی پر از انرژی گفت:
•    "سلام خاله! خوبم. شما چطورید؟"
خاله با خنده گفت:
•    "خوبم. این روزا سرم خیلی شلوغه."
حمید مستقیم به سراغ اصل مطلب رفت:
•    "خاله، قراره شب یلدا توی خونه‌ی ما جشن بگیریم. حتماً بیایید!"
خاله آهی کشید و گفت:
•    "حمید جان، خیلی خسته‌ام. فکر نمی‌ کنم بتونم بیام."
حمید با صدایی محکم گفت:
•    "خاله، اگه شما نیایید، کی می‌خواد داستان‌ های قدیمی پدربزرگ رو تعریف کنه؟ من دلم برای اون داستان‌ ها تنگ شده."
خاله مکثی کرد و بعد با صدایی آرام گفت:
•    "باشه، عزیزم. اگه این‌قدر دلت می‌ خواد، می‌ آیم."

سومین تماس: دایی سعید
حمید شماره دایی سعید را گرفت. صدای خواب‌ آلود دایی را شنید:
•    "حمید، پسرجان، این وقت صبح چی شده؟"
حمید با خنده گفت:
•    "دایی، شب یلدا داریم. می‌ خوایم خونه‌ی ما یه جشن حسابی بگیریم. شما باید بیایید!"
دایی خمیازه‌ای کشید و گفت:
•    "آخه حمید جان، این روزا خیلی حال و حوصله ندارم. فکر نمی‌ کنم بتونم بیام."
حمید با جدیت گفت:
•    "دایی، اگه نیایید، مسابقه‌ی شعری که ترتیب دادم ناقص میشه. من فقط رو شما حساب کردم!"
دایی که حالا کنجکاو شده بود، گفت:
•    "مسابقه؟ چه مسابقه‌ای؟"
حمید خندید و گفت:
•    "شما بیایید، خودتون می‌ بینید. خیلی جذابه!"
دایی با خنده گفت:
•    "باشه، باشه! نمی‌ ذارم مسابقه‌ات خراب بشه."
چهارمین تماس: عمه زهرا
حمید به عمه زهرا زنگ زد. عمه با صدایی مهربان گفت:
•    "سلام پسر گلم! چه خبر؟"
حمید گفت:
•    "سلام عمه! شب یلدا نزدیکه و ما قراره یه جشن بزرگ بگیریم. شما هم باید بیایید."
عمه گفت:
•    "حمید جان، شما خودتون جشن بگیرید. من نمی‌ خوام مزاحم بشم."
حمید با ناراحتی گفت:
•    "عمه، این چه حرفیه؟ بدون شما جشنمون کامل نمی‌شه. پدربزرگ همیشه می‌ گفت شما قلب این خانواده هستید."
عمه با صدایی پر از احساس گفت:
•    "باشه، عزیزم. منم می‌ آیم."

وقتی تماس‌ ها تمام شد، حمید به مادرش گفت:
•    "مامان، همه گفتن میان. حالا باید یه جشن درست و حسابی راه بندازیم."
مادر که از جدیت او شگفت‌ زده شده بود، پذیرفت کمک کند. آن‌ ها از همان شب شروع به آماده‌سازی کردند...
حمید با کمک خواهرش خانه را تمیز کرد، میز یلدا را تزئین کرد، شمع‌ های کوچک روی میز چید و حتی با کاغذهای رنگی، کارت‌ هایی درست کرد که روی هرکدام نوشته بود: "یلدا یعنی کنار هم بودن."

از چند روز قبل، حمید با خواهرش برای مهمان‌ ها برنامه‌ریزی کرد. او تصمیم گرفت مسابقه‌ای برگزار کند تا شب یلدا هیجان‌ انگیزتر شود. مسابقه‌ای که در آن هر کسی باید شعری یلدایی می‌ خواند و هر کس اشتباه می‌ کرد، باید انار پوست می‌ گرفت!
وقتی شب یلدا فرا رسید، مهمان‌ ها یکی‌ یکی آمدند. عمو رضا با یک جعبه بزرگ پر از آجیل، خاله مهین با ظرف بزرگی از شیرینی خانگی و دایی سعید با چند بسته شکلات وارد شدند. همه از دیدن همدیگر خوشحال بودند.
بعد از شام، حمید مسابقه را شروع کرد. همه با هیجان در بازی شرکت کردند و خانه پر از صدای خنده شد. وقتی نوبت به حافظ‌ خوانی رسید، مادر حمید تفالی زد و شعری آمد که انگار برای آن شب سروده شده بود: "هرگز نمیرد آن‌که دلش زنده شد به عشق."

در پایان شب، همه از حمید تشکر کردند. عمو رضا گفت:
•    "حمید، تو کاری کردی که ما بزرگ‌ترها نتونستیم. دمت گرم!"
خاله مهین گفت:
•    "پدربزرگت همیشه بهت افتخار می‌ کرد. حالا بیشتر از همیشه بهت افتخار می‌کنه."
مادرش او را در آغوش کشید و با صدایی پر از محبت گفت:
•    "حمید، تو امشب قلب همه ما رو گرم کردی."
حمید که حالا احساس می‌کرد موفق شده، لبخندی زد و گفت:
•    "من فقط نمی‌ خواستم حرف پدربزرگ فراموش بشه."
آن شب، خانواده حمید دوباره مثل یک خانواده واقعی شدند و گرمای شب یلدا تا مدت‌ها در دل‌ هایشان ماند.

مهلت شرکت در این مسابقه به پایان رسیده است.

واحدهای آموزشی
\"تماس\"
نام و نام خانوادگی:
ایمیل:
شماره تماس:
توضیحات:
مطالب مرتبط