خاطره بازی در شب یلدا (مسابقه یلدایی شماره 3)
شب یلدا، شبی سرد اما گرم و صمیمی بود. خانواده احمدی دور سفره بزرگ و رنگارنگ نشسته بودند. پدربزرگ، با کلاه پشمی خاکستریاش، با لبخند ملیحی که همیشه گوشه لبانش بود، نگاه می کرد. مادر بزرگ، با روسری گل دار و دست های پر از محبت، مشغول آماده کردن هندوانه و انار بود. همه منتظر بودند که قصه گویی شبانه شان شروع شود.
پدر که به عنوان بزرگ خانواده شناخته می شد، آغازگر صحبت ها بود. او گفت: "یادم می آید شبی شبیه امشب، وقتی بچه بودم، برف شدیدی می بارید. برق رفته بود و پدر بزرگم برای ما قصهای از دوران جوانیاش تعریف کرد. آن شب یاد گرفتم که صبر و امید، حتی در تاریک ترین لحظات، نور را به زندگی می آورد. بعدها، هر وقت با سختی مواجه می شدم، به یاد آن شب و قصه پدربزرگم میافتادم و نیرویی تازه می گرفتم."
بعد از او، مادر با نگاهی گرم و پر از عشق، گفت: "یکی از خاطرات زیبای من شب یلدایی بود که با خانوادهام در باغ پدربزرگم گذراندیم. تمام شب زیر آسمان پر ستاره نشستیم و از خوراکی های دستساز مادرم لذت بردیم. مادرم انارهایی را که از باغ چیده بود، دانه کرد و با شکر مخلوط کرد. آن طعم هنوز در ذهنم است. آن شب یاد گرفتم که خانواده، پناهگاه امنی است که همیشه میتوان به آن تکیه کرد. پدرم آن شب برای ما از تلاش و سختی هایی که کشیده بود، تعریف کرد و این باعث شد بیشتر به ارزش های زندگی پی ببرم."
نوبت به سارا، دختر کوچک خانواده رسید. او با هیجان گفت: "من عاشق شب یلدایی هستم که دو سال پیش در مدرسه برگزار شد. با دوستانم نمایش اجرا کردیم و کلی خندیدیم. آن شب فهمیدم که دوستی ها چقدر ارزشمند هستند و چطور می توانند زندگی مان را شیرینتر کنند. آن شب یکی از معلمان ما داستانی از دوستی و اتحاد تعریف کرد که به من انگیزه داد تا برای دوستانم ارزش بیشتری قائل باشم."
علی، برادر بزرگتر که کمی خجالتی بود، گفت: "یکی از بهترین خاطراتم، شب یلدایی بود که اولین شعرم را برای خانواده خواندم. همه تشویقم کردند و این باعث شد که اعتماد به نفس پیدا کنم. آن شب فهمیدم که تشویق و حمایت خانواده چقدر می تواند آدم را به جلو هل بدهد. بعدها، وقتی در مسابقه شعرخوانی مدرسه شرکت کردم و برنده شدم، فهمیدم که ریشه این موفقیت به همان شب یلدا برمی گردد."
پدربزرگ لبخندی زد و گفت: "بچه ها، این خاطرات زیبا همه نشان می دهند که شب یلدا فقط یک شب طولانی نیست؛ بلکه فرصتی است برای با هم بودن و مرور لحظات شیرین زندگی. هر سال این شب برای من معنای بیشتری پیدا می کند، چون شما را دورم دارم. شما نور چشم من هستید و هر کدامتان بخشی از خوشبختی زندگی من را تشکیل می دهید."
همه با شادی به پدربزرگ نگاه کردند و احساس کردند که چقدر این لحظات با ارزش است. بعد از صرف شام و خوردن هندوانه و انار، خانواده احمدی در کنار یکدیگر شمعی روشن کردند و دعا کردند که سال آینده نیز همه با هم جمع شوند. سارا پرسید: "پدربزرگ، شما از خاطرات شب یلدای دوران کودکیتان چیزی به یاد دارید؟" پدربزرگ با لبخندی پر از خاطره گفت: "بله، سارا جان. زمانی که من بچه بودم، برق و امکانات امروزی وجود نداشت. شب یلدا برای ما فرصتی بود تا دور آتش جمع شویم و مادربزرگم برایمان داستان های کهن تعریف کند. یادم می آید یکی از داستان هایش درباره قهرمانی بود که با شجاعت و فداکاری، خانوادهاش را از خطر نجات داد. آن داستان برای من الهام بخش شد و همیشه تلاش کردم تا برای خانوادهام بهترین باشم."
مادر بزرگ هم با لبخندی به یاد گذشته گفت: "آن زمان ها، ما شب یلدا را با چراغ نفتی روشن می کردیم و برای گرم شدن دور هم جمع می شدیم. خوراکی های ما خیلی ساده بود؛ کمی کشمش، گردو و انار. اما دل هایمان گرم بود و با هم بودن را بیشتر از هر چیزی دوست داشتیم."
شب یلدای خانواده احمدی با خنده ها و خاطرات زیبا ادامه پیدا کرد. صدای خنده ها و گفتگوهای صمیمانه آنها تا دیر وقت در خانه پیچید. هر کدام از اعضای خانواده در دلشان آرزو می کردند که این لحظات شیرین همیشه ادامه داشته باشد.
مهلت شرکت در این مسابقه به پایان رسیده است.